در بند بی خیالی
84/5/5 :: 10:40 صبح
هم اکنون مجنون این اسطوره عش ق بازی پس از هزاران سال سر از خاک بیرون آورده تا ببیند مردمانش از پی او چه کردند آیا دراین سرزمین آیا نشانی از عشق اوهاست یا خیر او یک به یک کوچه بازارها، خیابانها وگذرها را از پی هم می گذراند تا نشانی از آثار آن چیزی را بیابد که هزاران سال پیش بخاطر آن او را مجنون نامیدند او هر چه در کوچه بازارها میگشت رایحه این عطر الهی به مشامش نمی خورد پس از قدری کندو کاو رنجور و درمانده وبا نا امیدی از اینکه نوادگان او نتوانسته اند قدری از پیشه پدری خود را حفظ کنند پناه بر صندلی پارک می اورد او در این فکر است که چگونه می شود که مردمی هیچگونه ، نشان از عشق نداشته باشند او می خواست که بار دیگر سر به بیابان بگذارد این فرزندان ناخلف خود را ترک گوید همچنان که با خود کلنجار می رفت ناگاه صدایی اورا به خود آورد صدایی که دم ز عشق میزد به پشت سرش نگاهی انداخت دو جوانک بیست و چند ساله یکی دختر و دیگری پسر ، پسرک در پیش آن دختر آنچان دم ز عشق میزد که مجنون در پیش او انگشت به دهن ماند. مجنون که تا چند لحظه پیش می خواست سر به بیابان بگذارد هم اکنون شوقی تمام وجودش را گرفته بود غیر قابل وصف هم چنان مخفیانه به سخنان آندو گوش میداد پسرک همچنان از عشق خود به آن یکی دم می زد وخود را عاشق وکشته مرده او می خواند دخترک هم که می خواست کم نیاورد شروع کرد به تعریف و تممجید که دیشب تا صبح خواب نرفتم فقط در فکر تو بودم، هر شب خواب تو را می بینم حرفهای دخترک نشان میداد که او از پسرک عاشق تر است و مجنون که زمان خود لیلی اش با بی اعتنایی کردن به او عشق خودرا نشان میداد امروز با دیدن این دختر ابراز شگفتی می کرد که چگونه است که دخترک اینطور خود را تحقیر می کند ناگاه پسرک سر صحبت را عوض کرد پسرک درخواستهای شرمگینانه ای می کرد و دخترک هم بعد از اندکی این در و آن در زدن با لبخندی پاسخش را داد مجنون که دید سخنان این دو دارد به جاهای باریک میکشد خود را کنار کشید از بی شرمی این دو جوان بسیار خشمگین شد اما چگونه بود که این دو که اینگونه از عشق سخن می گفتند حاضر می شوند عشق خودرا آلوده همه گونه فسق و فجورها بگردانند. او برخواست و به اطراف خود نگاهی انداخت اطراف او پر بود ازاین جوانک های عاشق پیشه بارخدایا آیا اینجا همه عاشقند اما چگونه میشود، یک عاشق و دو معشوقه، دو عاشق و یک معشوقه ،سه عاشق و یک معشوق مجنون با دیدن ای صحنه ها متحیر مانده بود که چگونه می شود او این دوران را با زمان خود قیاس میکرد که اگر دو نفر عاشق یکی شدند یکی از آن دو باید جان خود را در راه عشق خود می داد اما اکنون همه در کنار یکدیگر در کمال صلح و صفا به سر می برند. او دیگر نمی دانست چه کند باز به تکاپو افتاد و شروع کرد به گشت وگذار در کوچه و خیابان ها پس از مدتی راه رفتن برای رفع خستگی به کنار پیر فرتوتی گمان می رفت شصت یا هفتاد یال از عمرش گذشته باشد نشست سر سخن را با او باز کرد وحکایت خود را بازگو کرد پیر نیز اندر حکایت عشق های2005ی یرای او چنین گفت فکر انسان امروزی با فکر انسان هزاران سال پیش متفاوت گردیده انسان امروزی با فکر خود از کمیاب ترین مواد در هزاران سال پیش امروزه به وفور در زندگی خود بهره می برد عشق هم جزء یکی از آن مواد ی است که انسان به فراوانی امروزه از آن بهره می برد عشق را امروز کپنی می دهند عشق اسباب بازی جوانک های عیاش امروزی است عشق در هر کوچه و بازاری فریاد زده می شود اما عشق امروزی هم مانند عشق هزاران سال پیش درجاتی دارد، امروزهرمعشوقه ای که جامه اش کوتاه تر باشد و رنگ وروغن های صورتش بیشتر باشد ازدر جه والا تری در عشق ورزی برخوردار است هستند معشوقه هایی که حتی برای نشان دادن عشق خود از شلوارهای خود نیز می زنندتا اوج عشقبازی خود را به رخ دیگران بکشاننند واز آنجا که این سرزمین همواره مهد ایثارگران و بخشندگان بوده پدران و برادران این معشوقه ها با کمال سخاوت از نوامیس خود می گذرند تا همواره عشق و عشق بازی دراین سرزمین باقی بماند مجنون که هم اکنون با شنیدن حکایت عشق های 2005ی واقعا مجنون شده تصمیم می گیرد به همان دیار خود یعنی زیر خاک ها بازگردد و عشق پاک را برای همیشه به زیر خاک برد .
روی سخنم با آنهایی است که خود را در دریای شهوات غرق کردهاند و هم چنان غرایز حیوانی و ناچیز خودرا به عشق تفسیر می کنند می باشد. می بینید
84/4/15 :: 1:33 عصر
سلام
فکر می کنیین می شه تو دنیا بی خیال همه چیز شد من فکر می کنم میشه پس با ما باشید
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
846
0
0
:: لینک به وبلاگ ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::